دیپلماسی ایرانی: آیا خاورمیانه ای ها می توانند مدل چینی را در کشورهای خود اجرا کنند؟ به نظر میرسد حکمرانی از نوع چینی آن، مختص شرق آسیاست و در منطقۀ خاورمیانه زمینه مستعدی ندارد. در میان دهها علت، دو علت بنیادی وجود دارد که رشد و حکمرانی مطلوب از نوع چینی آن را توضیح داده و نشان می دهد که چرا در خاورمیانه تحقق آن بعید است. به این دو علت در زیر میپردازیم:
الف: علتِ اول، تغییراتِ جدی فکری در میان حکمرانان و فراکسیونهای نهاد حاکمیتی یعنی حزبِ کمونیست چین است. با حسِ قدرتمند ناسیونالیستی که از قدیم در چین وجود دارد، عاقلان حزب کمونیست در دهۀ ۱۹۷۰ با اطمینان به این نتیجه رسیدند که واقعیتهای جهان آن نیست که صاحب منصبان در کرملین تعریف میکنند. درست یا غلط، جهان بر اساس سرمایه، تولید، فنآوری، یادگیری و تجارت مدیریت میشود. تا ثروت و مازاد (Surplus) نباشد، ارکانِ دیگرِ قدرت معطل میمانند. با آنکه سلسله مراتب حزبِ کمونیست از دهۀ ۱۹۳۰ و عنفوان جوانی، با جزمیتهای کمونیستی شکل گرفته بود ولی ناسیونالیسم و تبحر روشی و تئوریک در فهم واقعیت، آنها را در مسیری سوق داد که درآمد سرانۀ چین را از زیر ۱۰۰ دلار در سال ۱۹۶۰ به بالای ۱۰۰۰۰ دلار در سال ۲۰۲۱ با جمعیتی ۱٫۴ میلیارد نفری برسانند.
اگر حاکمیت چین، اندیشههای خود را تغییر نمیداد، منطقِ قدرت در نظامِ بینالملل را نمیپذیرفت و در داخل خود به انسجام نمیرسید، چین به قطبِ دوم اقتصاد و سیاست جهانی تبدیل نمیشد. در امتداد درک واقعبینی، «مسئولیت حکمرانی» است که از قدیم در راهروهای قدرت و بوروکراسی متمرکز چینیها رایج بوده است. مسئولیت در مکتب کنفوسیوس جایگاه ویژهای دارد. دنگ شائوپینگ در داد و ستدهای سیاسی درون حزبی نیز بارها یادآور شده بود که حکمرانی بر یک میلیارد نفر فقیر هیچ افتخاری ندارد. آنچه زمینه را در حاکمیت چین به سوی اجماع سازی سوق داد، «درک مشترک از شرایط و واقعیتهای درون و برون» بود زیرا که حکمرانی تنها یک تعریف معقول دارد: نهایت بهرهبرداری از آنچه امکان و واقعیت دارد. گاهی جامعه، تشکل و نظام حزبی دارد و از طریق این سازماندهی گفت وگو میکند، با دولت دیالوگ برقرار میکند و بر فکر و تصمیم آنان اثر میگذارد، مانند انگلستان، آمریکا، سوئیس و نروژ. اما در کشورهای جهانِ سوم که جامعه سازماندهی ندارد و اجازه داده نمیشود که تشکل یابد یا اصولا فرهنگ تشکل را نیاموخته است، تغییر و امید به تغییر در فهم، درک، تشخیص و ظرفیت اجماع سازی دولت خلاصه میشود. در چنین کشورهایی، افرادی مانند نلسون ماندلا، ماهاتیر محمد، مهاتما گاندی و یا جوئنلای پیدا می شوند که تشخیصِ خود را در میان عمومِ فراکسیونهای حاکمیت به اجماع رسانده و با فکر، اندیشه و تغییر قرائتهای قدیم، تحول ایجاد میکنند.
فکر و روش جدید بدون فهم «واقعیت» امکان پذیر نیست. وقتی ترامپ رئیس جمهور شد، بلافاصله با معاهدۀ موجود نفتا (NAFTA) مخالفت کرد و گفت باید از اول مذاکره و توافق شود. دولتِ عاقلِ مکزیک در مقابل ترامپ نایستاد و بحث نکرد، توئیتهایی که تیمِ ترامپ را مسخره کند نفرستاد، سخنرانی آتشین نکرد و برای کاخ سفید خط و نشان نکشید، بلکه بلافاصله تجدید نظر و مذاکره را قبول کرد. پس از شش ماه مذاکره، طرفین به توافق رسیدند و معاهدۀ نفتا با مقداری جرح و تعدیل به معاهدۀ آمریکا-مکزیک-کانادا تغییر یافت و مکزیک کماکان سالانه بالای ۶۰۰ میلیارد دلار با آمریکا تبادل میکند. سیاستمداران هوشمند مکزیک متوجه شدند که به خصوص در دورۀ تیلرسون، ترامپ به دنبال این بود که متفاوت بودن خود را از دموکرات ها نشان دهد. اصل قضیه، رضایتِ روانی بود. کانون تئوریک برخورد حکیمانه و عاقلانۀ مکزیک در این بود که «واقعیتِ رئیس جمهور شدن ترامپ» را پذیرفت و او را با الفاظی مانند نادان خطاب نکرد. رهبرانِ مکزیک و دستگاه متبحر دیپلماسی مکزیک که اقتصاد جهان و سیاست آمریکا را دقیق، عمیق و واقعبینانه درک میکنند نشان دادند که اِعمال منافعِ ملی ابتدا از فهم واقعیتها شروع میشود. رهبران چین نیز بعد از ریاست جمهوری ترامپ با او مذاکره کردند و در عین سختگیری و تداوم گفت وگوها، مانع از بدتر شدن فضای سیاسی میان آمریکا و چین شدند؛
ب: علت دوم در موفقیتهای اقتصادی و دیپلماتیک چین، فرهنگ عمومی و نشأت گرفته از تعالیمِ کنفوسیوسی است. بر خلاف سیاست و فرهنگِ خاورمیانه که در آن، تک روی، خودمحوری، قهرمان پروری، تَفَرُد، خودحقبینی (self-righteousness) و نارسیسیم موج میزند، فرهنگِ چینی، جمعی، اجتماعی و مبتنی بر وفاداری به جامعه است. نمونههایی از این فرهنگ جمعی: با هم کار کردن، مشورت کردن، هماهنگ بودن، منافع جمع را دیدن، متمرکز بودن، منظم بودن، قابل اتکا بودن، به زمان حساس بودن، قانع بودن، سهم خود را از یک کلیت درست انجام دادن، درست دنبال کردن آیین نامهها، وفادار بودن، سرعت در انجام وظیفه، مسئولیت قبول کردن، تخصص را پذیرفتن. به ندرت این ویژگی ها در مصر، سوریه، عراق، یمن، لبنان و افغانستان دیده میشوند. بدون این سرمایههای اجتماعی، شاید امکان پذیر نبود که چین تولید ناخالص خود را از ۶۰ میلیارد دلار در سال ۱۹۶۰ به ۱۴۳۰۰ میلیارد دلار در سال ۲۰۲۱ برساند و یا از ۲۰۰۱ تا ۲۰۲۱ بتواند اقتصاد خود را هفت برابر کند. جامعۀ چینی به شدت هرمی، نخبهگرا و بر اساس تقسیمِ وظایف و مسئولیت شکل گرفته است. در فرهنگ کنفوسیوسی ویژگیهایی وجود دارد که غربیها بیش از چند قرن برای تحقق آنها تلاش کردهاند: پرسیدن فراوان، گوش کردن، زود قضاوت نکردن، سکوت کردن، وارد نشدن در حیطه ای که تخصص فرد نیست (Functionalism)، دقیق بودن و کارآمد بودن.
مختصاتِ فرهنگ کنفوسیوسی سابقۀ طولانی در چین دارد که امروز لازمۀ صنعتی شدن، رشد اقتصادی و سازماندهی کارآمد اجتماعی است. اما فعال کردن این مختصات نیاز به تشخیص و درک واقعبینانه حاکمیت داشت. اگر چینیها واقعیتهای جهان را متوجه نمیشدند، این سرمایههای اجتماعی کنفوسیوسی بلااستفاده باقی میماندند. از این رو، درصد اهمیت علت الف در این متن، یعنی فهم واقعیت از ناحیه حاکمیت چین تا ۶۰-۷۰ درصد است.
حکمرانی چین، کره جنوبی، سنگاپور، ویتنام و اندونزی در سی سال گذشته نشان میدهد که «توان فکری و تشخیص واقعیتها و ظرفیتهای حکمرانی دولتها» از اهمیتِ بیشتری نسبت به ماهیتِ نظامِ سیاسی یک کشور برخوردار است. در نیمۀ دوم قرن نوزده و از سالهای ۱۸۶۰ به بعد بود که حاکمیت ژاپن با تشخیصِ دقیقِ واقعیتهای جهان، این کشور را به تدریج با یادگیری از عموم کشورها به سوی صنعتی شدن، رشد اقتصادی و توانمندی ملت ژاپن سوق داد.
متوجه آینده شدن، فهمیدن رقم، دوری جستن از پیش قضاوتی و از همه مهمتر درک واقعیت و آشنا بودن با لوازمِ علمی و سیستماتیکِ حرکت از نقطۀ A به نقطۀ B، تحول در جامعه را به ارمغان میآورد. شاید در آینده با اتکا به واقع بینی، چینیها به این نتیجه برسند که آزادیهای مدنی و سیاسی برای یک جامعۀ با ثبات و ثروتمند، ضرورتی اجتناب ناپذیر است و دموکراسی را نیز قدم به قدم با ایجادِ نظام حزبی، آزادی رسانه ها، انتخاباتِ آزاد و گردشِ قدرت تحقق بخشند.
نویسنده خبر: محمود سریع القلم